در میان خاکستر

پارت ۴:<<کسی که از سایه ها میاد>>

میدوریا چیزی نگفت. ولی لبخند محوی زد.
بدون اینکه برگرده گفت:
«خوبه که حداقل داری تلاش می‌کنی. همین... کافیه.»

پشت پنجره، طوفان هنوز ادامه داشت.
اما توی اون پناهگاه کوچیک، یه جور گرما شکل گرفته بود. نه از بخاری...
از بین دوتا آدم که نمی‌دونستن دوستن، دشمنن... یا چیزی بین این دو.

و برای اولین بار، شب بدون فریاد گذشت

با طلوع کم‌نور خورشید، طوفان بعد از یک شب طولانی بالاخره آروم شده بود.
همه جا نم‌زده و خیس بود، ولی یه حس سنگین توی هوا بود — مثل شروع یک روز جدید که هیچ‌کدوم از اون‌ها نمی‌دونستن قراره چه بلایی سرشون بیاد.

میدوریا و باکوگو دوباره توی راه افتادن.
مأموریتشون خیلی پیچیده‌تر از چیزی بود که انتظار داشتند.
حالا باید به ایستگاه مرکزی می‌رسیدن، جایی که خبرهایی از یه گروه خلافکار UA به گوش رسیده بود.

باکوگو جلوتر از میدوریا حرکت می‌کرد. هیچ‌وقت ازش نپرسید چرا نمی‌مونه کنار میدوریا، ولی حالا یه چیزی به نظر می‌رسید تغییر کرده.

میدوریا نفسش رو بیرون داد.
«تو از چی فرار می‌کنی، کاتسوکی؟»

باکوگو بدون برگشتن گفت:
«چی؟»

«خب... همیشه فرار می‌کنی از همه. از کمک گرفتن، از حرف زدن...»

«حالا در مورد چی حرف می‌زنی؟»

میدوریا لحظه‌ای مکث کرد، ولی جواب نداد.
فقط توی دلش با خودش فکر کرد: چرا اینقدر نمی‌خواد درموردش حرف بزنه؟ چرا اینقدر می‌ترسه که کسی ازش کمک بخواد؟

چند ساعت بعد، به هدف نزدیک شدن.
نزدیک ورودی یه جنگل متروکه، میدوریا حس کرد چیزی عوض شده. یه بار دیگه، حس می‌کرد همه‌چی آماده یه انفجار بزرگه.

پشت درخت‌ها، صدای شلیک بلند شد.

میدوریا فریاد زد: «فرار کن!»
ولی قبل از اینکه باکگو بتونه حرکتی بزنه، گلوله‌ای از پشت درخت‌ها رد شد و به یکی از پای‌های باکگو خورد.
آه بلندی کشید. به زمین افتاد.
میدوریا دوید و به سرعت به کمکش رفت. «کاتسوکی!»

باکوگو با دستان لرزان، زمین رو لمس کرد.
«نیا نزدیک! نمی‌خوام بهت بگم چطور منو نجات بدی.»

ولی میدوریا از اون چیزی که می‌ترسید، فراتر رفت.
بدون توجه به اعتراضات باکوگو، خودش رو روی زانوی باکوگو انداخت و سریعاً با دقت زخمش رو بررسی کرد.

«مگه نگفتم نیا نزدیک؟»
باکگو گفت، ولی صداش شکسته‌تر از همیشه بود.

میدوریا سرش رو تکون داد.
«اگه می‌خواستی بمیرم، جلو گلوله وای نمی‌ستی. حالا بذار کمک کنم.»

باکوگو یه نگاه خشمگین بهش انداخت. ولی بعد از چند ثانیه، سکوتش بیشتر از همیشه سنگین شد.
میدوریا زخم رو تمیز کرد و به سرعت باند پیچید. هرچند تلاش می‌کرد چهره‌اش رو پنهان کنه، ولی دلش توی معده‌اش می‌لرزید. نمی‌خواست قبول کنه که این بار دیگه مجبور نیست خودشو از کسی پنهان کنه.

<<چرا هیچوقت نمیگی؟>>
دیدگاه ها (۵)

«چرا هیچ‌وقت نمیگی؟»میدوریا بالاخره پرسید.«چرا همیشه می‌خواه...

سلاااامممم💚راستش من یه فیک (سناریو) جدید نوشتم که نسبت به در...

در میان خاکستر

در میان خاکستر

ادامه اون تک پارتیه به اصرار شما

ادامه تک پارتی سرو تصمیم گرفتم گشادی رو کنار بذارم و بیام اد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط